ملینا ملینا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
کیاناکیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

خاطرات یک +1 عشق شیرین

روز آخر سال 90

دختر عزیزم سلام این آخرین پست سال 90 وبلاگت هست و فقط سریع اومدم که اینجا بنویسم آرزوی خودم رو که از خدا میخوام بهم کمک کنه که بتونم به نحو احسنت از پس نگهداری تو بربیام و مادر خوبی واست باشم.... دیگه اینکه هیچ وقت دلت گرفتار غم و غصه و کدورت نشه ..... تو دختر خوب منی خیلی صبور و خوش اخلاقی امیدوارم همیشه همینطور باشی و من افتخار کنم به داشتن همچین فرزندی این چند روز آخر سال خیلی اذیت شدی چون کار من و بابایی سنگین شده بود و تا عصر باید محل کارمون میبودیم و توهم که واسه اولین بار سخت سرماخوردی طوری که نمیتونستی شیربخوری و خوب بخوابی.... الهی فدات بشم. تو کسی بودی که اصلا ول کن می می نمیشدی ولی این چندروز من باید به زور بهت شیر میدادم.... ...
29 اسفند 1390

آخرین روزهای سال

سلام ملینا بانو..... این روزای آخرسال همه در تکاپوی خرید عید و خونه تکونی و کارهای خاصی هستن که به خونه زندگیشون سروسامون بدن و نو نوار کنن، حالا ما..... کله سحر از خواب پا میشیم دُممون رو میذاریم رو کولمون و از خونه میریم بیرون و ساعتای 7،8 شب به خونه میرسیم و این مدت هم کجاییم!! یکسره سرکار تشریف داریم و از همه ی این جنب و جوش ها به دور..... آخ اگه من گذاشتم دخترم کارمند بشه، حالا من دیگه یه مدت میشه رفتم و تا حالا بهم سخت نمیگذشته اما حالا میفهمم چقدر زندگی کارمندی سخت و بدجوره. و دیگه نمیتونمم از کارم کنار بکشم. حالا یه خبر خوشحال کننده هم بگم که امروز جیگرطلای من اولین دندونش درحال نیش زدنه و لثه ی نازنینش از صبح ورم داش...
22 اسفند 1390

ملینای من یه دونه است....

سلام یه دونه ی من عروسک نازنین من..... نمیدونی صبح تا ظهر که ازت دورم بقیه روز رو چیکار میکنم باهات!!! فقط و فقط کنارتم و باهات عشق میکنم دخترم..... عشق چقدر این روزها واسم شیرین و وصف نشدنیه، فقط با وجود فرشته ای مثل تو... به زندگیمون رنگ و بوی خاصی بخشیدی. زندگی باتو یه موهبت الهیه که خدا به بنده ای که خودش میدونه لیاقتش رو نداشته داده، خیلی دوسش دارم اون خدای مهربونیه که همیشه چشمش رو رو بدیها و گناههای من بسته و بهترین چیزها رو تو زندگی بهم داده که یکیش تو هستی عزیزدلم.... خب داشتم از عشقم میگفتم که ظهر وقتی از سرکار برمیگردم میرم مهد برمیدارمت و میریم خونه اگه بیدار باشی قید همه ی کارهامو میزنم و میام پیشت دراز میکشم و توهم وا...
17 اسفند 1390

هفت ماهگی

ملینا جونمممممممممممم هفت ماهگیت مبارک عزیزمامان. البته با یه روز تعجیل امروز عصر اگه قسمت بشه میخوایم ببریمت دکتر(اگه قسمت بشه!!!) و گوشای نازت رو سوراخ کنیم که دیگه واسه عید بشه گوشواره گوشت کرد..... این چند هفته خیلی درگیر بودم و حتی وقتی که بخوام مطلب جدید واست بذارم نداشتم و ازطرفی هوا هم سرد بود که هنوز نتونستیم ببریمت سونو بعضی اوقات تو زندگی آدم مجبور میشه برخلاف تصورش رفتار کنه و بعد که به عقب برمیگرده و یادش میاد که چه برنامه ریزی هایی واسه آیندش داشته میبینه درست داره کاری رو انجام میده که اصلا و ابدا تو مخیلش نمیگنجیده و اگه از بقیه هم این راهکار رو میشنید میگفت..... نههههههههههه این چه کاریه، من که عُمرن این ...
4 اسفند 1390
1